روزی بعضی از صحابه به خدمت رسول آمدند گفتند: اینجا شخصی هست نه با کافران میآمیزد نه با مسلمانان. در نماز کردنش نمیبینیم، در لهو و بازیش هم نمیبینیم. صفات دیوانگان در او نمیبینیم. نصیبهجویی عاقلان هم در او نمیبینیم. جماعتی دیگر هم صفت او آغاز کردند.
سیّد را رقّتی در اندرون درآمد، گفت: اکنون او را ببینید، سلام من برسانید و بگویید که سیّد مشتاق دیدار شماست! اما او را مخوانید و به گفتِ زیادت مرنجانید.
چون بیامدند اول مجال نداد که سلام کنند. بعد ساعتی مجال داد و التفات کرد. سلام مصطفا علیه السلام به او رسانیدند و اشتیاقِ رسول.
آن ساعت خاموش بود. نیارستند مکرّر کردن که وصیت فرموده بود که بیش از این زحمتی مدهید.
بعدِ ساعتی دیدند که او آمد به زیارت مصطفا و لحظهای دیر نشست، رسولِ خدا خاموش و او خاموش.
مصطفا برخواست و او را تواضع کرد هم به وقت آمدن و هم به وقتِ رفتن. و فرمود: صُبَّ علیک صَباً. بر تو ریختند اندر آن ریختنی عظیم.
مدرسهٔ ما این است، این چاردیوار گوشتی. مُدرّسش بزرگ است. نمیگویم کیست. مُعیدش دل است. حَدَّثنی قلبی عن ربّی.
•••
خُمی از شراب ربّانی: گزیده مقالات شمس، انتخاب و توضیح استاد محمد علی موّحد
درباره این سایت